حافظ، بدون اینکه حرفی بزند، برگشت و از تپه بالا رفت، او تقریباً میدوید. خیلی زود مسیرمان را تغییر دادیم و وارد راه گلآلود منتهی به خانه شدیم. بعد از اینکه از تپه بالا رفتیم و به حاشیهی باغ رسیدیم، به سگها دستور دادم که همانجا منتظرمان بمانند و ما به سمت درختان جلو رفتیم. فوری اجساد را پیدا کردیم. چند وقت بود که آنجا بودند، بوی تعفنشان به مشام میرسید؛ لباس یکدست خاکستری و کلاهخود دشمن را بر سر داشتند. چه عاقبت بدی! گلویشان بریده و جمجمههایشان متلاشی شده بود. معلوم بود که کار بوگارت است. از درختها که گذشتیم و به سمت چمنها پیش رفتیم، متوجه درستی حرفهای قصاب شدیم. تعداد افراد دشمن در مقابل بوگارت خیلی زیاد بوده. بوگارت تعدادی از سربازها را در این سمت از باغ کشته، اما بقیهی سربازها از سمت دیگر باغ وارد خانه شدند و آن را آتش زدند. فقط دیوار سوختهای از خانه باقیمانده بود. از خانهی محافظ در چیپندن فقط پوستهای مانده بود. سقفش ریخته و کتابخانهی باارزشش ویران شده بود. او مدتها به خرابهها خیره شد و هیچ حرفی نزد. تصمیم گرفتم سکوت را بشکنم….