روی زانوهام نشستم. روی عرشه بودم، سرما گوشهایم را اذیت میکرد و قطرههای آب چشمم را میسوزاند. محافظ و دوستم به زیر لبهی قایق پناه برده بودند و سعی میکردند خودشان را در جای خوبی پنهان کنند. ناگهان موجها بسیار بزرگتر شدند، فکر میکنم بزرگتر از حد معمول بودند. داشتیم غرق میشدیم. در همانحال، موج غولآسایی مثل دیوار آبی بزرگی از جایی بلند شد و بالای سرمان ایستاد، انگار میخواست قایق کوچکمان را نابود کند. اما زنده ماندیم و همراه موج بالا رفتیم و بعد، سیلابی از تگرگ به سروصورتمان سرازیر شد که با شدت ضربه میزد. دوباره نور رعد بالای سرمان آسمان را روشن کرد. به ابرهای سیاه نگاه میکردم که ناگهان دو جسم کروی نورانی دیدم. باتعجب نگاهشان میکردم. خیلی به هم نزدیک بودند و مثل دو چشم خیره به من نگاه میکردند. دو چشم بودند، دو چشم کاملاً مشخص که از میان ابر سیاه خیره نگاه میکردند. چشم چپش سبز و چشم راستش آبی بود، بدجنسی و کینه از هر کدامشان نمایان بود. آیا فقط تخیل بود؟